مبانی نظری و پیشینه تحقیق رویکرد فلسفی به معرفت شناسی و باورهای معرفت شناختی
- پس از پرداخت لينک دانلود هم نمايش داده مي شود هم به ايميل شما ارسال مي گردد.
- ايميل را بدون www وارد کنيد و در صورت نداشتن ايميل اين قسمت را خالي بگذاريد.
- در صورت هر گونه مشگل در پروسه خريد ميتوانيد با پشتيباني تماس بگيريد.
- براي پرداخت آنلاين بايد رمز دوم خود را از عابربانك دريافت كنيد.
- راهنماي پرداخت آنلاين
- قيمت :130,000 ریال
- فرمت :Word
- ديدگاه :
مبانی نظری و پیشینه تحقیق رویکرد فلسفی به معرفت شناسی و باورهای معرفت شناختی
رویکرد فلسفی به معرفت شناسی و باورهای معرفت شناختی
مطالعات در زمینه معرفت شناسی به پیاژه و قبل از آن به افلاطون[۱]در کتاب جمهوریت بر می گردد. افلاطون معرفت را به نوعی آگاهی یا آشنایی با جهان، موجودات کاملاً متمایزی که «مثل» می نامید، منحصر می دانست. از نظر وی چون حقیقت نمی تواند در حال تغییر و دگرگونی باشد پس باید متشکل از صور یا مثلی از جهان محسوس باشد. از نظر افلاطون معرفت باید کلی و ثابت باشد و راه شناخت این صور مثالی، فقط عقل است نه حس(هملین[۲]، ۱۳۷۴، نقل از بهزادی).
معرفت شناسی یا شناخت شناسی شاخه ای از فلسفه است که به عنوان نظریه چیستی معرفت و راه های حصول آن تعریف می شود. معرفت شناسی پژوهش درباره پرسش هایی درباره امکان معرفت و چیستی معرفت است. پرسش هایی از این دست:
– به چه چیزی معرفت داری.
– آیا معرفتی که از راه مشاهده و آزمایش به دست می آید یکسره حدس و گمان است؟
– آیا با تفکر ناب مستقل از مشاهده و آزمایش می توان به یقین رسید؟
– آیا موضوعاتی است که خرد ما از فهمش ناتوان باشد و هیچگاه نتوان درباره آنها معرفتی یقینی داشت؟
– در چه شرایطی یک شخص به چیزی معرفت دارد؟
– در چه شرایطی یک شخص به چیزی معرفت دارد.
– در چه شرایطی باور یک شخص به چیزی موجه است.
به عبارتی اصولاً معرفت شناسی شاخه ای از فلسفه است که با ماهیت دانش سر و کار دارد . معرفت شناسان تلاش می کنند به پرسش هایی نظیر دانش چیست؟ چه چیزی را می توانیم بدانیم؟ حدود دانش کدامند؟ دانستن یعنی چه؟ سرچشمه های دانش کدامند؟ پاسخ دهند. این پرسش ها از دوران یونان باستان و حتی پیش از آن مطرح بوده اند(هرگنهان والسون[۳]، ۱۹۹۳،نقل از خسروجردی).
اصطلاح معرفت شناختی در زبان انگلیسی نخستین بار توسط جیمز فردریک فرایر فیلسوف اسکاتلندی مورد استفاده قرار گرفت.
این که معرفت به راستی مسئله است، نکته ای نیست که بداهتش فوراً آشکار شود. به نظر آدمی عادی، ما یا چیزی را می دانیم یا نمی دانیم.
به سادگی ممکن است عقیده ای اختیار کنیم که دانسته های بعدی ما نادرستی آن را نمایان کند. در اینجا می توان گفت در اشتباه بوده ایم، اما پیش از آنکه دانسته باشیم عقیده ما اشتباه بوده است، می پنداشتیم که به آن واقعیت معرفت داشته ایم. روشن است که اگر بخواهیم واژه معرفت را درست بکار ببریم، زمانی از آن استفاده می کنیم که امکان خطا نباشد، اما از کجا بدانیم در خطا نیستیم؟
– شاید بپنداریم که سرچشمه معرفت شناسی، مشاهده جهان پیرامون است، یعنی تاثرات حسی منبع موثق اطلاعاتند.
– شاید بپنداریم که تنها شناخت ناشی از داده های حسی گرفتار محدودیت است و با منطق قیاسی و دانش ریاضی می توان به یقین رسید.
در این دوره هر چند که معرفت شناسی به صورت علم مستقل مطرح نبود ولی مسئله«ارزش شناخت»که یکی از محوری ترین مباحث معرفت شناسی می باشد مورد توجه بوده است.
برخی مانند پارمنیدس الئایی[۴] به خاطر کشف خطای حواس، منکر نقش حواس در ادراکات شده و نقش عقل را برجسته کردند، در مقابل بعضی مثل هراکلیتوس[۵] بر فایده حواس تاکید داشت و نقش عقل را نادیده گرفت.
در قرن پنجم قبل از میلاد سوفسطائیان[۶] ظهور کردند که اساساً منکر واقعیت خارجی شدند.
بعد از آن «مسئله شناخت» بصورت جدی تر مطرح شد، و سقراط[۷] و افلاطون به مخالفت با سوفسطائیان پرداختند. بعد از این برهه سه مشرب فکری اصلی به توضیح آرا سقراط و افلاطون پرداختند:
-تجربه گرایان[۸]: معتقد بود ند«معرفت حسی» اساس معرفت بشری است و به همین خاطر اعتبار ریاضیات را انکار میکردند، زیرا مسائل آن با معرفت حسی قابل اثبات نبود.
– شک گرایان:[۹]موضوع معرفتشناختی دیوید هیوم راجع به جایگاه و شان عقل و خرد آدمی است که نگاه کاملاً تجربهگرایانه و ضد سنت عقلگرایی ارسطویی دارد.
– نو افلاطونیان[۱۰]: جنبه عرفانی داشت در حقیقت التقاطی بود از نظریات افلاطون و ارسطو و برای ادراک، سه مرحله قائل بودند که پس از این سه مرحله، نوبت به مرحله عالی یعنی شهود و متحد شدن با «احد» میرسید، آن مراحل عبارتند از: ادراک حسی، فهم، عقل.
متفکران قرون وسطی به سه گروه عمده تقسیم شدند:
– واقع گرایان[۱۱]: معتقد بودند کلیات وجود عینی و واقعی دارند. به عبارت دیگر کلیات، مفاهیمی بوده که صرفاً عملکرد ذهن بوده و تنها در ذهن جای دارند
– مفهوم گرایان[۱۲]: معتقد بودند«کلیات» مفاهیمی در ذهن بوده که عقل آنها را از طریق آنچه از حس و خیال پدید آمده، انتزاع می کند. به عبارت دیگر کلیات، مفاهیمی بوده که صرفاً عملکرد ذهن بوده و تنها در ذهن جای دارند.
– نام گرایان[۱۳]: براساس این نظریه«کلیات»چیزی جز لفظ عام و اسم عام نبوده و فقط الفاظ جزء امور کلی هستند.
ایمانوئل کانت[۱۴] تمرکز فلسفه را از هستی شناسی به معرفت شناسی تغییر داد.
اندیشمندان این دوره در ۲ گروه اصلی جای می گیرند .
– عقل گرایان[۱۵]: مسلک اصالت عقل تحت تأثیر افکار افلاطون، توسط فیلسوف فرانسوی رنه دکارت[۱۶]که«پدر فلسفه جدید» لقب گرفته بود، به وجود آمد و او را بنیان گذار فلسفه جدید می دانند. او اولین فیلسوف بزرگ بعد از قرون وسطی است که به همراه اسپینوزا و لایب نیتس به مکتب اصالت عقل تعلق دارند. مکتبی که عقیده اش این بود که: به آنچه که حواس ارائه می دهند نمی توان اطمینان کامل داشت و شناخت حقیقی و یقین آور تنها از راه عقل صورت می گیرد. اقدامی که دکارت برای مقابله با شک گرائی انجام داد، سیستماتیک کردن«معرفت»بر اساس«شک دستوری»بود، تا اینکه بعد از گذر از دوازده مرحله به یقین برسد. جریان «عقل گرائی»بعد از دکارت، توسط فیلسوف فرانسوی مالبرانش[۱۷] ادامه و تجدید یافت. به نظر وی، حواس در ادراکات خویش خطاپذیر بوده و آن گونه که واقعیتی هست، به ما معرفت دست نمیدهند…………………………
………………………..
………………………