پیشینه ومبانی نظری تحقیق مثبت نگری
- پس از پرداخت لينک دانلود هم نمايش داده مي شود هم به ايميل شما ارسال مي گردد.
- ايميل را بدون www وارد کنيد و در صورت نداشتن ايميل اين قسمت را خالي بگذاريد.
- در صورت هر گونه مشگل در پروسه خريد ميتوانيد با پشتيباني تماس بگيريد.
- براي پرداخت آنلاين بايد رمز دوم خود را از عابربانك دريافت كنيد.
- راهنماي پرداخت آنلاين
- قيمت :130,000 ریال
- فرمت :Word
- ديدگاه :
پیشینه ومبانی نظری تحقیق مثبت نگری
مثبت نگری
در این بخش درباره مثبت نگری که شامل تعاریف، تحقیقات انجام گرفته و قابلیتهای آن است بحث می شود.
در طي دهه گذشته روانشناسي مثبتگرا[۱] به يكي از گرايشهاي عمده در روانشناسي تبدیلشده و بهسرعت جايگاه مناسبي در اين رشته يافته است. سرعت اين گرايش در تبديل به يك رويكرد عملگرا و مبتني بر شواهد[۲] با پيشينه هیچیک از گرايشهاي ديگر قابلمقایسه نيست. اين سرعت بهویژه درزمینهی شيوهها و مداخلاتي[۳] كه در روانشناسي مثبتگرا ابداع و مورداستفاده قرارگرفتهاند، چشمگير است. کاربست مداخلات مثبت بهمنظور ارتقاي كيفيت زندگي، خشنودي بيشتر از زندگي، شادكامي و نشاط و دستيابي به خوش باشی (احساس ذهني آسايش)[۴] و در یککلام سعادتمندي (خوشبختي)[۵] ميباشد. گسترش اين كاربستها تا جايي است كه در چند سال اخير از درمانهاي مثبتگرا[۶] سخن گفتهشده است (سلیگمن[۷]، ۲۰۰۶).
براي فهم اين مداخلات و بررسي نتايج مطالعات مبتني بر آنها نخست لازم است تا از روانشناسي مثبتگرا، ماهيت و اصول آن شناخت داشته باشيم. به همين مناسبت در آغاز به پيشينه، تعريف و حوزههاي عمل و مطالعات اين رشته اشارهکرده و آنگاه به مثبت درماني، اصول و مداخلات و راهكارهاي آن جهت اینکه افراد بتوانند ارتباط میان افکار، احساسات و رفتار خود را درک کنند و با انجام تمرینهای مختلف بتوانند بهجای یأس و انفعال و تفسیرهای بدبینانه، رویدادها را بهگونهای خوشبینانه تفسیر کنند و با آنها به صورتی سازنده روبهرو شوند پرداخته خواهد شد.
كريستوفر پترسون[۸] (۲۰۰۶) در كتاب مباني روانشناسي مثبتگرا[۹] معتقد است كه روانشناسي مثبتگرا گذشتهاي طولاني و پيشينهاي بسيار كوتاه دارد. وي در اين زمينه معتقد است هرچند اين حوزه از سال ۱۹۹۸ توسط مارتين سليگمن[۱۰] و همكاران او ابداع شد ولي مدتها پیشازاین در آثار روانشناساني چون آبراهام مزلو[۱۱] و در آثار وي آنجا كه از خلاقيت و خود شکوفایی سخن ميگويد بر وجوهي از جنبههاي مثبت در آدمي و در روانشناسي تأکید شده است. بااینحال آنچه بهعنوان روانشناسي مثبتگرا شناخته ميشود بهطور مشخص از ۱۹۹۸ و توسط سليگمن آغاز و از سال ۲۰۰۰ با اختصاص يكي از شمارههاي مجله روانشناسي آمريكايي[۱۲] به اين رشته رسماً در متون روانشناسي وارد شد.
اما روانشناسي مثبتگرا چيست و چه ضرورتي براي آن وجود داشته است؟
پترسون (۲۰۰۶) روانشناسي مثبتگرا را مطالعه علمي امور درست در زندگي از تولد تا مرگ و توقفگاههاي بين اين دو ميداند. سليگمن و چيكزنت ميهاي (۲۰۰۰) در مورد هدف روانشناسي مثبتگرا مينويسند «هدف روانشناسي مثبتگرا آغاز تغيير در نوع پرداخت روانشناسي، از اشتغال خاطر صرف به بدترين امور در زندگي به پرداختن به شرايط مثبت است». سونيا لوبوميرسكي[۱۳] و آليسون آبه[۱۴] معتقدند كه روانشناسان مثبتگرا متعهدند تا عواملي را بررسي كنند كه به افراد، خانوادهها و جوامع اجازه ميدهد تا رشد كرده شكوفا شوند و به شكلي بهينه عمل كنند. داك ورث[۱۵]، استين[۱۶] و سليگمن (۲۰۰۵) در مقاله جامعي در نخستين شماره مجله سالنامه روانشناسي باليني[۱۷]، روانشناسي مثبتگرا را چنين تعريف كردهاند؛
«روانشناسي مثبتگرا مطالعه علمي تجربههاي مثبت و صفات فردي مثبت و نهادهايي است كه رشد آنها را تسهيل ميكنند. روانشناسي مثبت با توجه به اينكه به آسايش روانی[۱۸] و كاركرد بهينه ميپردازد، در بدو امر شايد یک پیوست روانشناسي باليني يا بخشي از آن باشد اما ما چيز ديگري معتقديم. باور ما اين است افرادي كه شديدترين فشارهاي روانشناختي را تحمل میکنند در زندگي به دنبال امري بهمراتب بيشتر از تسكين يافتن از درد و رنج هستند. افراد دچار مشكل در پی خشنودي بيشتر، لذت بيشتر و رضايتمندي بيشترند تا صرف كمتر كردن غم و نگراني. آنان به دنبال ساخت نقاط قوتند نه اصلاح نقاط ضعفشان، آنها به دنبال زندگي معنادار و داراي قصد و هدفند. بدیهی است که اين شرایط بهسادگی و با رفع درد و ناراحتي حاصل نميشوند.» (داك ورث و همكاران، ۲۰۰۵).
بدين ترتيب روانشناسي مثبتگرا را ميتوان مطالعه علمي تجارب و عواطف مثبت آدمي، توانمنديها و فضيلتهاي شخصي و خشنودي آدميان تعریف کرد.
ضرورت وجود روانشناسي مثبتگرا
يكي از نخستين پرسشهايي كه درباره روانشناسي مثبتگرا مطرح ميشود آن است كه اساساً چه نيازي به اين گرايش در روانشناسي وجود دارد؟ بهبیاندیگر سؤال اين است كه مگر روانشناسي صدسال اخير چه كمبودي داشته كه اينك نياز بوده تا اين نحله جديد به آن افزوده شود؟ پاسخ به اين پرسش حائز اهميت بسيار است و ميتواند تبيين مناسبي از روانشناسي قرن اخير به دست دهد. به اين منظور بررسي اهداف و كاركردهاي روانشناسی علمي از آغاز ايجاد آن تا زمان ابداع روانشناسي مثبتگرا سودبخش و كمككننده است.
سليگمن و چيكزنت ميهاي (۲۰۰۰) متذكر شدهاند كه تا قبل از جنگ جهاني دوم روانشناسي سه هدف مجزا داشت: الف) درمان بيماريهاي رواني، ب) ساختن زندگي بارآور و رضايتبخش براي همگان و ج) شناخت و پرورش استعدادهاي بالا.
پيامدهاي وحشتناك بيماريهاي رواني براي بسياري از افراد، خانوادهها و جامعه این ضرورت را پیش آورده بود تا روانشناسي با استفاده از روشهاي علمي در پي راهحل و درمان اين بيماريها باشد. روانشناسي و پزشكي طي سالها دراینباره به موفقيتهاي قابلملاحظهای نائل شدند. در اين سالها دهها روش رواندرمانی يا دارودرمانی براي شفا يا كنترل علائم بيماريهاي رواني به كار گرفته شد تا جايي كه امروز به جرأت ميتوان از درمان قطعي ۱۴ نوع اختلال رواني سخن گفت (سليگمن و چيكزنت ميهاي[۱۹]، ۲۰۰۰).
ب) ساختن زندگي بارآور و رضايتبخش براي همگان
منظور از ساختن يك زندگي بارآور و رضايتبخش صرفاً تأمین نيازهاي آني در محدودههاي زماني خاص نيست بلكه مقصود يك زندگي خشنودكننده و شادكامانه است. مردم نياز به چالش در زندگي دارند، آنها به كارهايي روي ميآورند كه مهارتهايشان را مورد امتحان قرار دهد، آنان به فرصتهايي براي یادگرفتن افكار و آراي نو و توسعه تواناييها و استعدادهايشان نياز دارند. همچنين افراد به استقلال و خودمختاري نياز دارند تا بتوانند در جهت موفقيت گام بردارند (پترسون، ۲۰۰۶).
ج) شناخت و پرورش استعدادهاي برتر
سومين هدف اوليه روانشناسی يافتن (شناختن) و پروراندن استعدادها و تواناييهاي افراد بود. اگر در اوايل ايجاد روانشناسي علمي موضوع هوش به مقوله مهمي در مطالعات روانشناسان تبدیلشده بود، دقيقاً از همين نگاه بود که هوش يكي از اساسيترين استعدادها و سرچشمه تواناييهاي افراد در نظر گرفته ميشد. محققان ديگر به مطالعه تغيير در محيطهايي چون مدارس، محيطهاي كاري و خانوادهها پرداختند تا به آدميان كمك كنند كه خلاقتر شده و استعدادهاي بالقوه خويش را شناخته و شكوفا سازند.
اما دو هدف از اين اهداف سهگانه روانشناسي پس از جنگ جهاني دوم به دلايلي مورد غفلت قرار گرفت و كل رسالت روانشناسان محدود و معطوف به هدف اول يعني درمان بيماران رواني شد. سليگمن و ساير روانشناسان مثبتگرا دو دليل اصلي را در روانشناسي آمريكا در اين زمينه دخيل و حائز اهميت ميدانند؛ ۱) وقوع جنگ جهاني دوم و خيل بيشمار افراد نيازمند دريافت خدمات روانشناختي و ۲) تأسیس موسسه ملي سلامت روان[۲۰] در آمريكا و بودجههاي هنگفتي كه اين موسسه براي پژوهش و فعاليتهاي مرتبط با بيماريهاي رواني اختصاص داد (سليگمن، ۲۰۰۳؛ داك ورث، استين و سليگمن، ۲۰۰۵…………………….
…………………………
………………………..